بی تو جان رفت و به تن باز نیاید، چه کنم؟


وز دلم پوشش این راز نیاید، چه کنم؟

باز داری که منه دیده به رویم چندین


دیده باز آمد و دل باز نیاید، چه کنم؟

از یک ابرو دهیم دل که ببخشم جانت


چون رضای دوم انباز نیاید، چه کنم؟

عقل گوید که بکش ناز دگر یاران نیز


چون ز یار دگر این ناز نیاید، چه کنم؟

حال من پرسی، خواهم که بگویم، لیکن


وز تحیر ز من آواز نیاید، چه کنم؟

خسرو، از یاد لبت گر چه لب خود بگزد


آن حلاوت ز چنین کار نیاید، چه کنم؟